Monday, September 05, 2011

test
Sunday, December 26, 2010

خوب يه دو سه سالی ميشه.. به روز نشدم. اتفاق خاصی نيفتاده .. همون شکل و قيافه و وزن فقط يه مقداری سلوليت اضافه کردم.
هوا وحشتناک سرده.. روزها کوتاهه و ما در مرکزی ترين قسمت استکهلم زندگی ميکنيم.
راستی درسم هم تموم شده و يک سال و نيمه که کار ميکنم. دو هفته ديگه هم در محل جديد کارم دانشگاه سلطنتی صنعتی شروع به کار ميکنم. به قول سويدی ها: ميونی چی داری.. اما نميدونی چی گيرت خواهد اومد.. خدا ميدونه اين دانشگاه همکارهای جديد چی از آب درمياد.
Sunday, October 05, 2008

شده کتابی رو از وسط شروع به خوندن کنید؟

روی راحتی نشسته بودم و لپ تاپم روی پام بود. کنارم نشست و گفت: میدونی وقتی لیندا رفت بخوابه چی پرسید؟ حدس میزدم موضوع چی باشه و گفتم نه
گفت: پرسید'' تعطیلات دیگه چیکار میکنین. ازش پرسیدم پیش ما هستی خوشحالی دخترم. گفت آره''.
بعد از چند ثانیه سکوت نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: این برای من خیلی پرمعنی و مهمه. لیندا تو رو خیلی دوست داره.
نگاهش کردم. خیره شدم تو چشمهاش و گم شدم. اشکهام گوله گوله بی اختیار میریخت. خیلی خجالت کشیدم. سرم رو برگردوندم به لپ تاپ و دیگه نگاهش نکدم.
شده گاهی اوقات در اوج خوشبختی احساس کنین یک بغضی مثل غده توی گلوتون گیر کرده؟
شده گاهی اوقات احساس کنین زیادی از حد خوبین ؟
Saturday, March 29, 2008

ما امروز میریم کشتی سواری. کشتی با برنامه ایرانی و فقط مهمان های ایرانی به مناسبت سال نو.
من و دوستم و دوستام و دوستاشون و دوستان اونها و .... خلاصه اکثر ایرانی هایی که میشناسم میان.
کشتی ساعت هفت عصر حرکت میکنه و من شب کار بودم و هنوز هم سر کارم. حول و هوش ساعت یازده ظهر میرم خونه و آماده میشم. غذا هم با خومون درست میکنیم و میبریم. کلی ایرانی بازی. چاره ای نیست زندگی دانشجویی رو باید باهاش ساخت.
تازه من بدتر از اون باید کتاب دفترم رو هم ببرم و از اونجایی که کشتی فردا شش عصر برمیگرده اگه فرصتی یک ساعته پیدا کردم بشینم بخونم.
همه اونهایی که قصد مهاجرت دارن باید بگم که فکر نکنن ما هر روز و شب از این برنامه ها داریم اینجاها؟ نخیر من یک نمونه اش شب و روز سگ دو میزنم واسه درس و دراوردن خرج زندگیم.
به همه اونهایی که در ایران در کنار خانواده هاتون هستین و لااقل جمعه ها در هم جمع میشید یا اگه دلتون گرفت یک دو ساعتی کنار هم هستید حسودی میکنم. قدرشو بدونید
Sunday, March 02, 2008

من عاشق و مست از قلب اروپای شرقی پایتخت زیبای چک اومدم خونه.اگه شما بدونید این پراگ چقدر زیباست.. خرج اضافی برای سفر دوبی نمیکنید.
راستش یک مدتی گفتم اینجا ننویسم. حس نوستالژی دویونه ام میکنه. سخته غربت . منم دلم و تمام خاطراتم تو تهران ریشه دوانده.
کی بود میگفت خونه آدم اونجاست که دلت خوش باشه امه باور کنید من ندیدم آدمی رو که از سوئد تعریف کنه. اینجا همه جور یک مدل دیگه سرده. کوچیکه و آب و هواش همیشه خاکستری.
قابل توجه همه اونهایی که میخوان اینجا بیانن واسه درس خوندن یا زندگی. اینجا به شما با تمام امکانات زندگی افسردگی و دلتنگی عجیبی هدیه میده.
سوئدی ها هم آدمهای مهربونی نیستند. بسته و سیاه و سفیدن.
این رو چند روز پیش همکلاسیم( مطلع هستید که من دوباره میرم دانشگاه. اقتصاد و حسابداری میخونم) میگفت. لیسیا اهل برزیل هست و سالها در کشورش حسابدار بوده وقطعا از همه بیشتر میدونه اگه پرحرفیش رو نادیده بگیریم تجربیات بین المللی داره ولی موقع بحث و کار گروهی که میشه گله میکرد که سوئدی ها سربسته بهش میپرونن که ما از تو بیشتر میدونیم تو از یک کشور در حال توسعه فقیر میایی.

الان بعد از این همه مدت که از شروع ترم میگذره.. من خیلی از بچه های سوئدی کلاس رو نمیشناسم. نمیشه درستشون کرد. این تو خونشونه و باهاش بزرگ شدن. منظورم همین ذهنیت ما و شما هست.
Thursday, December 06, 2007

اگه شما یک تازه راننده بودید که تازگی یک رنو قرمز قراضه خریده و از ماشین هم هیچ حالیش نیست و فقط بلده برونه و به تنهایی کاپوت ماشین رو بالا میزدید و چراغ جلوی ماشینتون رو که سوخته بود عوض میکردید و همه این مراحل رو به تنهایی در پارکینگ منزلتون در مقابل چشم چند مرد آماده به خدمت که لبخندی گوشه لباشون نشسته و منتظرن تا رو برگردونی و بگی ببخشید ممکنه.... انجام میدادید به اندازه من الان خوشحال بودید؟

.
Monday, December 03, 2007

شعر باز باران با ترانه رو یادتون هست؟
باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه
.....
اینجا باران نه بو و نه طعم و خاصیتی جز لیز شدن جاده ها نداره. هوا ساعت سه بعد از ظهر تاریک میشه و همه جا خیس و کثیف هست. چند روزه که بی وقفه داره بارون میاد..
مامان شنبه به دیدنم میاد و امسال کریسمس در کنارم هست. می خواهم براش بلیط کنسرت گوگوش بگیرم. اصرار داره که من هم برم اما من از تمامی جشنهای ایرانی فراریم. با نسل دوم ایرانی های اینجا اشتراکی ندارم و سن سالم به نسل اول نمیخورد.
مامان تا بیست و نهم دسامبر پیشم هست و بعد از اون راهی ایران میشه و من راهی بارسلونا با یک دوست بلوند خوشگل سوئدی.
امسال اولین سالی هست که سال نو رو در سرزمین سرد و بی حال اسکاندیناوی نیستم.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf